خدا بیامرزه قیصر امین پور رو

امشب به معنای واقعی کلام، دیدم نمی شود که نمی شود که نمی شود.

یک پروژه برنامه نویسی کوتاه ترین مسیر ( الگوریتم دایکسترا و فلوید_وارشال و...) استاد داده بودن تا نمرات رو ارتقا بدیم. 4 روز وقت بود و ساعت  9 صبح امروز، پایان ارسال ها ( بود) و کل این چهار روز ( وقتی میگم کلش، یعنی از 24 ساعت شبانه روز، 3 ساعت خواب و 2 ساعت کارهای دیگه و بقیش کد زنی 🤦‍♂️) صرف نوشتن این  برنامه ها کردم. نمیدونم چقدر برنامه نویسی کردید یا نه ولی گاهی اوقات،. از هر دری به حل کد میزنی، به الگوریتم نمی رسی. ( منظورم خطاهای حین اجرا و منطقی و اینا نیست..) تقریبا 80 درصد کار رو تموم کردم. تو همون روز اول. ولی 20 درصد موند. همین 20 درصد، کل تایم و ذهنم رو درگیر کرد. 3 روز تمام، حتی یک درصد پیشرفتی تو کارم نبود.  تا 5 ساعت قبل تایم ارائه، داشتم تلاشم رو میکردم. ولی دیگه واقعا نشد. یه جورایی مثل این میمونه،. که دور تنه یک درخت، یه امید اینکه به خودت برسی، بدویی. ولی هر دفه، فقط دور خوردت چرخیدی و هیچ که هیچ 

شب قبل،. یکی از هم وروی ها، اومد توی پی وی بنده. کمک خواست برای حلش. راستش گفتن این جمله که نتونستم،. خیلی برام سخت بود. اینکه به زبون خودت بگی شکست خوردم،. خیلی غرورت رو میشکنه. اون شب،. از اون شبا بود. از اون شبایی که بهت تلنگر میزنه که خیلی هم خوب نیستی. از اون نقطه زمانی های زندگی،. که میتونی نا امید بشی عقب تر بیفتی ، یا میتونی خیلی جلوتر از قبلت بشی. 

 

خلاصه، قیصر عزیز، روحت شاد. شعرت بدجور، به دلم نشست :

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…